سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                                                        داستان

عید قربان با ببعی

چند روز بود که بابا یک گوسفند خریده بود و آورده بود به خانه. من با او حسابی دوست شده بودم و اسمش را گذاشته بودم ببعی.

من با ببعی بازی می کردم. برایش غذا می آوردم. عصرها با هم گرگم به هوا بازی می کردیم و من دنبالش می دویدم. و او هم حسابی خوشش می آمد. چون هی بع بع می کرد. اما موقع بازی تا می خواستیم گرم شویم، مامام صدایم می کرد و می گفت: رضا! بازی دیگه بسه بیا درسهاتو بخون.

از دست مامان حوصله ام سر رفته بود. به خاطر همین همه ی بازیهایم را گذاشته بودم برای فردا. فردا عید قربان بود. مدرسه تعطیل بود و من می توانستم حسابی با ببعی بازی کنم. شب که خوابیدم، خواب دیدم ببعی در یک جای سرسبز است و حسابی خوشحال است. آن قدر علف خورده بود که چاق و چله شده بود. توی خواب حسابی با ببعی بازی کردم. صبح، دیرتر از هر روز از خواب بیدار شدم. توی اتاق و هال هیچکس نبود. حتما در حیاط بودند. به حیاط رفتم. حیاط شلوغ بود. بابا و مامان و دایی رضا و خاله معصومه و عمو امیر و عمه کوکب و مامان بزرگ و بابا بزرگ و ... یک نفر دیگه هم بود. خوب که نگاه کردم، شناختمش. علی آقای قصاب بود. او اینجا چه کار میکرد؟

یکدفعه چشمم به ببعی افتاد. ببعی کف حیاط افتاده بود. سرش را بریده بودند و خون از گلویش راه افتاده بود. علی آقای قصاب با چاقوی خونی بالاسر او ایستاده بود. یکدفعه جیغ کشیدم و دویدم به طرف بابا. با صدای بلند گریه می کردم و با مشت به شکم بابا کوبیدم.

                                                  

                                                   عید قربان با ببعی

                                                                              ***

بابابزرگ با دستمالش اشکهایم را پاک کرد و صورتم را بوسید. گفت:

حالا که قصه حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل را فهمیدی پاشو برویم به حیاط. مطمئن باش خود ببعی هم الان خوشحال است. چون غذای مردم نیازمند می شود

پاشو برویم گوشت ببعی را به آسایشگاه سالمندان ببریم.

بلند شدم. بابابزرگ را بوسیدم و دنبالش راه افتادم.

 

نویسنده: سید سعید هاشمی

بخش کودک و نوجوان سایت تبیان